خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردهبلال بن ابی موسی الاشعری. رجوع به ابومحرز خلف... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که: من نام بشار بن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم: از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم: والله لاّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم. گفتم: لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت: فلان نزد امیر محمد بن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت: آیا راست گوئی ؟ گفت: آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت: نبئت نائک امه یغتابنی عندالامیر و هل علی ّ امیر ناری محرقه و بیتی واسع للمعتفین و مجلسی معمور و لی المهابه فی الاحبه و العدا و کأننی اسد له تامور غرثت حلیلته و اخطاء صیده فله علی لقم الطریق زئیر. احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم: الحمد للّه الذی ابعدنی من شرّک. و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاه بود و ابومحمد در حق او گوید: زعم الاحمر المقیت لدینا والذی أمه تقر بمقته انه علم الکسائی نحواً فلئن کان ذا کذاک فباسته. و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است: انی و من وسج المطی له حدب الذری ارقالها رجف. و این قصیده در حدود چهل بیت است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود، مرد درشت در دین و دلیر در جنگ. مرد سخت دین. ج، حمس، مرد دلاور. مرد شجاع. دلیر. سخت دلیر. (زوزنی) ، سال سخت و قحطناک. ج، احامس، حمس
خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردهبلال بن ابی موسی الاشعری. رجوع به ابومحرز خلف... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که: من نام بشار بن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم: از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم: والله لاَّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم. گفتم: لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت: فلان نزد امیر محمد بن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت: آیا راست گوئی ؟ گفت: آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت: نبئت نائک امه یغتابنی عندالامیر و هل علی ّ امیر ناری محرقه و بیتی واسع للمعتفین و مجلسی معمور و لی المهابه فی الاحبه و العدا و کأننی اسد له تامور غرثت حلیلته و اخطاء صیده فله علی لقم الطریق زئیر. احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم: الحمد للّه الذی ابعدنی من شَرّک. و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاه بود و ابومحمد در حق او گوید: زعم الاحمر المقیت لدینا والذی أمه تقر بمقته انه علم الکسائی نحواً فلئن کان ذا کذاک فباسته. و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است: انی و من وسج المطی له حدب الذری ارقالها رجف. و این قصیده در حدود چهل بیت است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود، مرد درشت در دین و دلیر در جنگ. مرد سخت دین. ج، حُمس، مرد دلاور. مرد شجاع. دلیر. سخت دلیر. (زوزنی) ، سال سخت و قحطناک. ج، احامس، حُمس
آبادان تر. (ناظم الاطباء). معمورتر. آبادتر. عامرتر. (یادداشت بخط مؤلف) : کان مجلس یوحنابن ماسویه اعمر مجلس کنت اراه بمدینهالسلام لمتطبب او متکلم او متفلسف. (عیون الانباء ج 1 ص 75 س آخر). و بلادالهند اوسع من بلادالعین... و بلادالعین اعمر. (اخبارالصین و الهند ص 26 س 2).
آبادان تر. (ناظم الاطباء). معمورتر. آبادتر. عامرتر. (یادداشت بخط مؤلف) : کان مجلس یوحنابن ماسویه اعمر مجلس کنت اراه بمدینهالسلام لمتطبب او متکلم او متفلسف. (عیون الانباء ج 1 ص 75 س آخر). و بلادالهند اوسع من بلادالعین... و بلادالعین اعمر. (اخبارالصین و الهند ص 26 س 2).
آهن سرتیزی را گویند که بر چوب قلبه نصب کنند و بدان زمین را شیار کنند. (برهان) (هفت قلزم). آهنی که بر آن چوب نصب کنند و زمین بدان شکافند و ایمد نیز گویند و بعربی سنه خوانند. (رشیدی). آلت آهنی که برزگران و کدیوران زمین را بدان شیار کنند و آنرا آهن جفت وایمد و سپار و ستار گویند. (شرفنامه) (از مؤید الفضلا). آهن سرتیزی که بر چوب قلبه نصب کنند و زمین را بدان شیار کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به ایمد شود
آهن سرتیزی را گویند که بر چوب قلبه نصب کنند و بدان زمین را شیار کنند. (برهان) (هفت قلزم). آهنی که بر آن چوب نصب کنند و زمین بدان شکافند و ایمد نیز گویند و بعربی سنه خوانند. (رشیدی). آلت آهنی که برزگران و کدیوران زمین را بدان شیار کنند و آنرا آهن جفت وایمد و سپار و ستار گویند. (شرفنامه) (از مؤید الفضلا). آهن سرتیزی که بر چوب قلبه نصب کنند و زمین را بدان شیار کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به ایمد شود
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
مؤنث: سَمراء. ج، سُمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
ابن قوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز ’م’ یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر نام غلام ابوسفیان. (حبط ج 1 ص 184) نام مولای رسول صلی الله علیه و آله نام مولای ام ّسلمه رضی الله عنها
ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز ’م’ یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر نام غلام ابوسفیان. (حبط ج 1 ص 184) نام مولای رسول صلی الله علیه و آله نام مولای ام ّسلمه رضی الله عنها
یعنی انا اﷲ اعلم و اری، منم خدای میدانم و می بینم. (ترجمان علامه تهذیب عادل). معنای آن: انا المحیی الممیت الرزاق. (ناظم الاطباء). از فواتح سور و حروف مقطعۀ قرآن کریم است و سورۀ رعد بدان آغاز میشود. رجوع به کشف الاسرارج 5 ص 154 و 156 و مادۀ ’الم’ و ’فواتح سور’ شود
یعنی انا اﷲ اعلم و اری، منم خدای میدانم و می بینم. (ترجمان علامه تهذیب عادل). معنای آن: انا المحیی الممیت الرزاق. (ناظم الاطباء). از فواتح سور و حروف مقطعۀ قرآن کریم است و سورۀ رعد بدان آغاز میشود. رجوع به کشف الاسرارج 5 ص 154 و 156 و مادۀ ’الم’ و ’فواتح سور’ شود